سردیِ یک عاشق !

دسامبر 1, 2008 at 8:31 ب.ظ. 2 دیدگاه

اول نوشت : داستانی که در زیر میخوانید غیرواقعی است. اما ممکن است برای شخصی هم اتفاق افتاده باشد. و دلیلی ندارد که لزوما به شخصی خاص نسبت دهیم.

با هم مشغول قدم زدن بودیم بهم برگشت و گفت منو دوست داری !. منم به حالتی که ناراحت شده باشم بهش گفتم خوب معلومه این چه سوالیه !. بعد ِ چند دقیقه پیاده روی در آن هوای ِ بارونی ِ دونفره, با هم رفتیم کافه سارا . فضای خشک اونجا را با گرمای عشقمون ضایع میکردیم. نشست روبروی من . دستشا گرفتم گذاشتم تو دستای گرمم که از حرارت عشق داغ شده بودند. توی چشماش زل زدم و به آرومی بهش گفتم خیلی نازی . دوستت دارم. فکر کنم به قدری آروم گفتم که نشنید. آخر مست شده بودم.
انگار اون هم داشت گر میگرفت. خیلی هم را دوست داشتیم. نگاهی که بینمون بود پر از شوق و حرارت بود. به خودم میبالیدم که کسی را اینچنین میتوانم دوست داشته باشم. چون دوستام خیلی مسخره بودند. میرفتند فرتی با دختری دوست میشدند و دو دقیقه بعدش میگفتند تازه عاشقشم هستم و میخوام باش ازدواج کنم. که من تو دلم بهشون میخندیدم.
به وضوح هم را عاشقانه دوست داشتیم. در هوای ِ دونفره عشقمان چنان تنفسی میکردیم که از دممان تا بازدممان انگاری که هیچ فاصله ای نبود.
ازدواج کردیم. خیلی ساده و راحت. همراه با عشق ِ آتشیین.

بعد از گذشت یکسال من احساس کردم که نبود یک بچه در جمع دونفریمان بسیار احساس میشود. اما ما تلاشهایمان را کرده بودیم. فایده نداشت. و چون به جد عاشق هم بودیم. این خلاء را تحمل میکردم. یه روز با هم به توافق رسیدیم بریم آزمایش. ببینیم که ایراد از کیه. ولی چون میدونستیم که ذره ای از عشقمون کم نمیشه رفتیم و این کارو کردیم. زنم رفت و جواب را گرفت. شب که اومدم خونه بهم گفت که رفتم جواب را گرفتم و گفت مشکل از خودمه. منم گفتم عیب نداره عزیزم. من همواره تورو دوستت دارم. اینا باور کن. اون هم من را خیلی دوست میداشت.
هر روز که میگذشت من احساس برتریم و حس نبود بچه ای که عاملش زنم بود را واضحتر میدیدم. روزی رسید که من تحملم ضعیف شد. قصد کردم که این عشق پایان یافته را به سرانجامش برسونم و برم با زن دیگه ای ازدواج کنم که بچه بیاره. احضارنامه رفت در ِ خونه ی باباش. روز قبل از دادگاه پستچی یه نامه آورد دم خونه. از طرف همسر سابق. حتما میخواسته بگه این بود اون همه عشقت و مث این امل ها به دستا پام بیافته. با این وجود نامه را خوندم . نوشته بود : «من و تو با عشق با هم ازدواج کردیم. همه با ما حسودیشون میشد. چه قدر به خودمون و عشقمون افتخار میکردیم. اما من میخواستم تورو امتحانت کنم. جواب آزمایش را بهت ندادم تا بدونی من به عشقمون در هر صورت پیابند بودم و ذره ای از عشقمون را نخواستم به خاطره بسپارم.  آخرین دیدار ما. فردا. »

پایان.

Entry filed under: دست نوشته. Tags: , , , .

مجله چی سینمایی رضا.ب – شماره یک بیا !

2 دیدگاه Add your own

  • 1. حکیمه  |  دسامبر 1, 2008 در 8:39 ب.ظ.

    سلام . خوبی داداش.
    داستانو کامل خوندم . زیبا بود . از این اتفاقا توی دنیای واقعی هم میفته گاها .
    قربانت

    تا بعد

    پاسخ رضا :

    مرسی حکیمه از نظرت. بعله. ممکنه اتفاق افتاده باشه و بیافته….

    پاسخ
  • 2. masoudccna  |  دسامبر 2, 2008 در 2:03 ق.ظ.

    وقتی می خوام برای تو به نظر بدم یاد فیلم Ratatouiile می افتم.
    حدود 90% پاراگراف اول را به خودم اختصاص می دم البته با کمی تقییرات ، گفتم!
    حالا می رسیم به قسمت مورد علاقه من در فیلم : ستیز:
    راستش را بخوای اینقدر ها هم عشق الکی نیست که به این راحتی پایان بپذیره ، در همه داستان هات این مساله را به شفافی می شه دید فکر کنم دلیلش هم اینه که آدما تا به یه مرتبه ای نرسند نمی تونند اون مرتبه را درک کنند .
    آخر نوشت : می گذارم لینک فیلمی که گفتم را :
    http://www.imdb.com/title/tt0382932/

    پاسخ رضا :

    – من نمیدونم چرا یاد فیلم راتاتویی می افتی… ربطشا بگو.
    – در مورد عشقی که گفتی به شفافیت فلانم شاید حق با تو باشد.

    پاسخ

بیان دیدگاه

Trackback this post  |  Subscribe to the comments via RSS Feed


مشترک وبلاگ شوید !

https://i0.wp.com/raoul.lalande.free.fr/innocence/images/RSS.png

آمار

  • 47٬506 hits

RSS گودر

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

بایگانی

آمار سایت متر