Posts tagged ‘عشق خشکیده’

سردیِ یک عاشق !

اول نوشت : داستانی که در زیر میخوانید غیرواقعی است. اما ممکن است برای شخصی هم اتفاق افتاده باشد. و دلیلی ندارد که لزوما به شخصی خاص نسبت دهیم.

با هم مشغول قدم زدن بودیم بهم برگشت و گفت منو دوست داری !. منم به حالتی که ناراحت شده باشم بهش گفتم خوب معلومه این چه سوالیه !. بعد ِ چند دقیقه پیاده روی در آن هوای ِ بارونی ِ دونفره, با هم رفتیم کافه سارا . فضای خشک اونجا را با گرمای عشقمون ضایع میکردیم. نشست روبروی من . دستشا گرفتم گذاشتم تو دستای گرمم که از حرارت عشق داغ شده بودند. توی چشماش زل زدم و به آرومی بهش گفتم خیلی نازی . دوستت دارم. فکر کنم به قدری آروم گفتم که نشنید. آخر مست شده بودم.
انگار اون هم داشت گر میگرفت. خیلی هم را دوست داشتیم. نگاهی که بینمون بود پر از شوق و حرارت بود. به خودم میبالیدم که کسی را اینچنین میتوانم دوست داشته باشم. چون دوستام خیلی مسخره بودند. میرفتند فرتی با دختری دوست میشدند و دو دقیقه بعدش میگفتند تازه عاشقشم هستم و میخوام باش ازدواج کنم. که من تو دلم بهشون میخندیدم.
به وضوح هم را عاشقانه دوست داشتیم. در هوای ِ دونفره عشقمان چنان تنفسی میکردیم که از دممان تا بازدممان انگاری که هیچ فاصله ای نبود.
ازدواج کردیم. خیلی ساده و راحت. همراه با عشق ِ آتشیین.

بعد از گذشت یکسال من احساس کردم که نبود یک بچه در جمع دونفریمان بسیار احساس میشود. اما ما تلاشهایمان را کرده بودیم. فایده نداشت. و چون به جد عاشق هم بودیم. این خلاء را تحمل میکردم. یه روز با هم به توافق رسیدیم بریم آزمایش. ببینیم که ایراد از کیه. ولی چون میدونستیم که ذره ای از عشقمون کم نمیشه رفتیم و این کارو کردیم. زنم رفت و جواب را گرفت. شب که اومدم خونه بهم گفت که رفتم جواب را گرفتم و گفت مشکل از خودمه. منم گفتم عیب نداره عزیزم. من همواره تورو دوستت دارم. اینا باور کن. اون هم من را خیلی دوست میداشت.
هر روز که میگذشت من احساس برتریم و حس نبود بچه ای که عاملش زنم بود را واضحتر میدیدم. روزی رسید که من تحملم ضعیف شد. قصد کردم که این عشق پایان یافته را به سرانجامش برسونم و برم با زن دیگه ای ازدواج کنم که بچه بیاره. احضارنامه رفت در ِ خونه ی باباش. روز قبل از دادگاه پستچی یه نامه آورد دم خونه. از طرف همسر سابق. حتما میخواسته بگه این بود اون همه عشقت و مث این امل ها به دستا پام بیافته. با این وجود نامه را خوندم . نوشته بود : «من و تو با عشق با هم ازدواج کردیم. همه با ما حسودیشون میشد. چه قدر به خودمون و عشقمون افتخار میکردیم. اما من میخواستم تورو امتحانت کنم. جواب آزمایش را بهت ندادم تا بدونی من به عشقمون در هر صورت پیابند بودم و ذره ای از عشقمون را نخواستم به خاطره بسپارم.  آخرین دیدار ما. فردا. »

پایان.

دسامبر 1, 2008 at 8:31 ب.ظ. 2 دیدگاه

عشق ِ خشکیده …

خدافظی کردند و هر کدام به سوی خانه اشان رفتند. پسر قول داد که عصر برای قرار فردا شب تو کافه ادومید (به مدیریت سارا.ج) به دختر زنگ بزند. نزدیکهای غروب بود. لحظه ای  که هرعاشقی با دیدنش مست میشود. پسر خیلی رمانیک وار با دختر صحبت میکرد. خیلی آروم  شمرده و با احساس. قرارشان را تنظیم کردند بر کافه…

دختر زودتر اومده بود. و به خاطر هوای سرد منتظر روی صندلی داخل نزدیک به درب ورودی نشسته بود. کافه ی سرد و تاریکی بود. فضای گرد و خاک گرفته اش بروز حس نوستاژیایی را کاملا نمود میداد. پسر روبروی دختر نشست. پسر آرام دست دختر را در دستانش گرفت و در همون فضایی که هر حس مرده ای را زنده میکرد توی چشمان آهو گون ِ دختر زل زده بود. دختر چشمانش مانند نرگس بیماری شده بود که محو در صحبتهای پسر شده بودند. معلوم نبود دختر به چی داره فک میکنه. پسر غذای محبوبشان را به گارسون سفارش داد. گارسون زن چاق مهربونی بود که یه چشمک ِ با مفهومی هم به پسر زد.دستان دختر در دستان گرم پسر در حال نوازش بودند.خیلی آرام و رمانتیک. ….

.

یکی از روزهای ماه عسلشان بود که با تصادف کردن ماشین  موجب شده بود. تا دختر برای همیشه زمین گیر شود. پسر هر روز صبوری میکرد. و دختر هر روز دعا. که اون روز نیاد.

پسر با یاد عشقی که منجر به ازدواج شد  روزها را به شب میرساند. نه پسر و نه دختر وجود عشق را احساس نمیکردند. فضا فضای تحمل بود. از طرفین. شرایط طوری شده بود که دختر هیچ دوستی نداشت. روزها فقط روی صندلی چرخ دارش نشسته بود. و شاید فقط پزشک معالجش بود که هر چند ماه یه بار به دیدنش میومد.دختر چه فکرهایی که نمیکرد. مدام به در چشم میدوخت تا صدای در بیاید و سلامی از او پشنود و سپس به رخت خواب بروند و بخوابند. هر روز ِ دختر شده بود همین. تکرار تکرار تکرار. شرایط بحرانی و حادی برای دختر ایجاد شده بود. نه راه درمونی بود و نه توجه ویژه ای. فشار و التهاب روز به روز غیر قابل تحمل تر میشد. از سوی دیگر پسر در شرایط سختی قرار داشت. روزهای سرد و بی انتها. مثل بن بست. کوچیک و بی هدف. روزش از صبح شروع میشد. صبح زود خودش بیدار میشد. و به سر کار میرفت. کاری که هر لحظه اش خطر بود. شب هم به خونه میرفت و خسته سلامی میکرد.تا به رخت خواب بروند و بخوابند.

شدت و تاثیر عشق نخستین روز به روز خروار خروار ار ارزشش کاسته میشد. تا جایی که بعد از چند سالی که در اثر ممارست برای زنده ماندن اغلب موهای دختر سفید شد. دختر خیلی شکسته شده بود. خدا داند که دختر چگونه و به چه هدفی برای ماندن در این زندگی نکبت بار تلاش میکرد. پسر هم خیلی بی رمق شده بود. با وجود اینکه سنی نداشتند . ولی از دورن داغون شده بودند.

در یکی از شبهایی که مخصوصا پسر دیر به خانه آمد. دختر با آن صدای گرفته خودش به پسر گفت میشه بیای چند لحظه روبروم بشینی . باهات کار دارم. پسر بعد از خوردن غذا و بی توجهانه به خواب رفت. صبح قبل از رفتن سر کار دختر را بیدار کرد. و در حالی که در کنارش بود و به افق نگاه میکرد. و حرفهایی که همراه با اشک شدید بود گوش میداد. دختر گفت: من تا یاد اون روزامون تو کافه میوفتم. میبینم نه تو دیگه اونی و نه من اونم که اونجا بودیم. جفتمون خیلی تغییر کرده ایم. فقط یه عشق کوچیک بینمون مارو تا این همه سال پیش هم نگه داشت. ولی من احساس میکنم. چند ماهی است که دیگر همان هم وجود ندارد.
دختر گفت من میدانم تو با این وضعیتیت میتوانستی من را رها کنی. و گزینه ی سالم و خیلی بهتر از من را پیدا کنی. ولی به عشقمان پایدار بودی. حال که احساس میکنم این عشق به پایان خودش رسیده. سعی کنیم به زندگی خودمون هم پایان بدیم و خودکشی کنیم .پسر نگاه معنا داری کرد.ولی …

.

از اون روز سالهاست که میگذزد.تنها چیز ِ زندگیشان شده بود تکرا تکرار تکرار … هنوز پسر قصه ی ما خسته و بی عشق بود. یک عشق کهنه و خشکیده . دختر در اثر عاملی که معلوم نشد. و به احتمال زیاد کوهولت سن. به استفبال مرگ رفت. پسر هم با وجود مشکلات فراوانی که بر سر کارش پیش آمده بود. سکته کرد. و بعد از چند ماهی بر خاظره شدت بیماریش سلامی سرد به مرگ داد.

.

نتیجه اخلاقی 1: پیش بینی ِ خیلی از وقایع  نه تنها سخت است بلکه غیر ممکن است. شاید سرانجامش خوب شد. و شاید هم بد. و شاید هم خیلی خوب و شاید هم خیلی بد. یک سری المانهایی شهودی وجود دارند.برای تعیین میزان . اما الزاما اثبات کننده خوبی یا بدی در پایان و حالت پیشبینی وار را ندارند. پس بهترین راه قدم گذاشتن در راه هست. و با امید و اعتماد به نفس. امید امری بسیار مهمی در زندگانی انسان است.

نتیجه اخلاقی 2 (خیلی مهم و حیاتی) : عشق , امید زاست. امید به زندگی. هدف دهنده. و انسان بی عشق همچون مرده ای متجرک.

نوامبر 17, 2008 at 2:03 ق.ظ. 3 دیدگاه


مشترک وبلاگ شوید !

https://i0.wp.com/raoul.lalande.free.fr/innocence/images/RSS.png

آمار

  • 47٬506 hits

RSS گودر

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

بایگانی

آمار سایت متر