Posts tagged ‘عشق’

بیا !

فاصله های بین دستانم با تو به قدری زیاد شده که احساس با هم بودنمان در آن روزی که مثل روز برفی بود ولی برفی نبود فراموشم شده. بیا تا دوباره این فاصله را خرد کنیم. بیا تا با هم باشیم و در این روزهای آخر پاییز در هوای سرد خاکستری شهر در زیر نور مهتاب و چراغهای نارنجی رنگ در کنار هم قدم بزنیم و با تنفس هوای سرد در دممان عشقی و در بازدممان حرارتی باشد که سردی هوا را بکشد.بیا تا با هم خاطرات دوران شیرینمان را بار دیگر لمس کنیم. شوق بی مقصود مثل لالی ِ فردیست که درد را نمیتواند فریاد بزند. بیا با من بیا. بیا تا دوباره من با تو ما بشیم. بیا تا دوباره نیاز تک تک سلولهای بدنمان به هم را ارضا کنیم. بیا تا سد شوقمان را با دیواری سفت و رفت محکم و جوندار ببندیم و نگذاریم ذره ای تلاطم این سد را بشکند. بیا !

بیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــا !

دسامبر 7, 2008 at 10:47 ق.ظ. 5 دیدگاه

سردیِ یک عاشق !

اول نوشت : داستانی که در زیر میخوانید غیرواقعی است. اما ممکن است برای شخصی هم اتفاق افتاده باشد. و دلیلی ندارد که لزوما به شخصی خاص نسبت دهیم.

با هم مشغول قدم زدن بودیم بهم برگشت و گفت منو دوست داری !. منم به حالتی که ناراحت شده باشم بهش گفتم خوب معلومه این چه سوالیه !. بعد ِ چند دقیقه پیاده روی در آن هوای ِ بارونی ِ دونفره, با هم رفتیم کافه سارا . فضای خشک اونجا را با گرمای عشقمون ضایع میکردیم. نشست روبروی من . دستشا گرفتم گذاشتم تو دستای گرمم که از حرارت عشق داغ شده بودند. توی چشماش زل زدم و به آرومی بهش گفتم خیلی نازی . دوستت دارم. فکر کنم به قدری آروم گفتم که نشنید. آخر مست شده بودم.
انگار اون هم داشت گر میگرفت. خیلی هم را دوست داشتیم. نگاهی که بینمون بود پر از شوق و حرارت بود. به خودم میبالیدم که کسی را اینچنین میتوانم دوست داشته باشم. چون دوستام خیلی مسخره بودند. میرفتند فرتی با دختری دوست میشدند و دو دقیقه بعدش میگفتند تازه عاشقشم هستم و میخوام باش ازدواج کنم. که من تو دلم بهشون میخندیدم.
به وضوح هم را عاشقانه دوست داشتیم. در هوای ِ دونفره عشقمان چنان تنفسی میکردیم که از دممان تا بازدممان انگاری که هیچ فاصله ای نبود.
ازدواج کردیم. خیلی ساده و راحت. همراه با عشق ِ آتشیین.

بعد از گذشت یکسال من احساس کردم که نبود یک بچه در جمع دونفریمان بسیار احساس میشود. اما ما تلاشهایمان را کرده بودیم. فایده نداشت. و چون به جد عاشق هم بودیم. این خلاء را تحمل میکردم. یه روز با هم به توافق رسیدیم بریم آزمایش. ببینیم که ایراد از کیه. ولی چون میدونستیم که ذره ای از عشقمون کم نمیشه رفتیم و این کارو کردیم. زنم رفت و جواب را گرفت. شب که اومدم خونه بهم گفت که رفتم جواب را گرفتم و گفت مشکل از خودمه. منم گفتم عیب نداره عزیزم. من همواره تورو دوستت دارم. اینا باور کن. اون هم من را خیلی دوست میداشت.
هر روز که میگذشت من احساس برتریم و حس نبود بچه ای که عاملش زنم بود را واضحتر میدیدم. روزی رسید که من تحملم ضعیف شد. قصد کردم که این عشق پایان یافته را به سرانجامش برسونم و برم با زن دیگه ای ازدواج کنم که بچه بیاره. احضارنامه رفت در ِ خونه ی باباش. روز قبل از دادگاه پستچی یه نامه آورد دم خونه. از طرف همسر سابق. حتما میخواسته بگه این بود اون همه عشقت و مث این امل ها به دستا پام بیافته. با این وجود نامه را خوندم . نوشته بود : «من و تو با عشق با هم ازدواج کردیم. همه با ما حسودیشون میشد. چه قدر به خودمون و عشقمون افتخار میکردیم. اما من میخواستم تورو امتحانت کنم. جواب آزمایش را بهت ندادم تا بدونی من به عشقمون در هر صورت پیابند بودم و ذره ای از عشقمون را نخواستم به خاطره بسپارم.  آخرین دیدار ما. فردا. »

پایان.

دسامبر 1, 2008 at 8:31 ب.ظ. 2 دیدگاه

برای رسیدن …

به نظر من عشق واقعی وقتی معلوم میشه . که چهره ی واقعی عاشق و معشوق برا هم معلوم شده باشه… یعنی اینکه به فرض اینکه عاشق فلان نقص بزرگ معشوق را فهمید هیچگاه از ان عشق اولیه اش کم نشه. و کسانی که چنین نیستند متظاهرانی بیش نیستند. افرادی که ساده و بی تفاوت از هر کسی رد میشند و خودشونا عاشق میدونند.
این درست است که انسانها در ظاهر ممکن است خیلی خوب جلوه کنند ولی در بطن و درون واقعیشان چیز دیگری باشد. و کمتر به ظاهر خوب فرد نزدیک باشد. مساله عشق در یک نگاه مساله ایست که از روی ظاهر صورت میگرد. با قرار دادن این دو در کنار هم به تناقضی نسبی میرسیم که جواب سوالمان را بدون اثبات و با آزمون و خطا پاسخ میدهد.

به عنوان مثال, شما فرض کنید که در شرکتی استخدام میشوید. و از فلان کارمند در «نگاه اول» خوشتان میاید. دروغ است اگر بگوییم  به خاطر ظاهر علاقه مند نشدیم. چون شناسه ای واضحتر از ظاهر در ان زمان محدود موجود نبوده. شما شکیبایی میکنید و تحقیقاتی را حول موضع مورد نظر به انجام میرسانید. حال خود را عاشق و معشوق میدانید. و یا بهتره بگم برای پایداری رابطه تون اسمش را میگذارید عاشق و معشوق شدیم. مدت زمانی میگذرد. همدیگر را بهتر میشناسید. آن خود ِ واقعی طرفین کم کم بروز میکند. آن خودی که به اصطلاح معلوم نمیشود مگر با رفتن زیر یک سقف. اشکالات – بدی ها و آفات معشوقه تان برای شما روز به روز شکل جدید و کاملتری میگیرد. به طبع از توده انبوه عشقتون کاسته شده و بدی ها را با زاویه ای دیگر نگاه میکنید. حال مسئله ی آزمون و خطا است که اینجا مطرح میشود. رابطه یک رابطه ایست که فضای عشقی دران جریان دارد. اما کمتر از عشق ِوصال مسلما. و در طول زمان هم کمتر و کمتر خواهد شد … اینجا شدت «عشق واقعی» است که هویدا میشود. تفاوت متظاهران و کاربران کلمه ی عشق و عاشقان واقعی معلوم میشود. چون شما قبل از رابطه از نوع و جنس معشوقه تان اطلاعی نداشتید و نمیتوانستید هم که داشته باشید. یا به بن بست میخورید و مجبور به ترک رابطه میشوید. و یا این عشق , عشق واقعی شما بوده و تا سالیانی دور از کنار هم بودن لذت میبرید.

پی نوشت : چیزی که من در این داستان بالا خواستم بگم. اینه برای رسیدن … باید جرات داشت و قدم در راه گذاشت. حتی با وجود اینی که ندانیم اخرش چی میشه … ولی باید میزانی هم داشته باشیم. یعنی احتمال سنجی در  امور مهم و حیاتیست. (اشاره به نتیجه اخلاقی یک این پست)

نوامبر 22, 2008 at 12:01 ب.ظ. 4 دیدگاه

عشق ِ خشکیده …

خدافظی کردند و هر کدام به سوی خانه اشان رفتند. پسر قول داد که عصر برای قرار فردا شب تو کافه ادومید (به مدیریت سارا.ج) به دختر زنگ بزند. نزدیکهای غروب بود. لحظه ای  که هرعاشقی با دیدنش مست میشود. پسر خیلی رمانیک وار با دختر صحبت میکرد. خیلی آروم  شمرده و با احساس. قرارشان را تنظیم کردند بر کافه…

دختر زودتر اومده بود. و به خاطر هوای سرد منتظر روی صندلی داخل نزدیک به درب ورودی نشسته بود. کافه ی سرد و تاریکی بود. فضای گرد و خاک گرفته اش بروز حس نوستاژیایی را کاملا نمود میداد. پسر روبروی دختر نشست. پسر آرام دست دختر را در دستانش گرفت و در همون فضایی که هر حس مرده ای را زنده میکرد توی چشمان آهو گون ِ دختر زل زده بود. دختر چشمانش مانند نرگس بیماری شده بود که محو در صحبتهای پسر شده بودند. معلوم نبود دختر به چی داره فک میکنه. پسر غذای محبوبشان را به گارسون سفارش داد. گارسون زن چاق مهربونی بود که یه چشمک ِ با مفهومی هم به پسر زد.دستان دختر در دستان گرم پسر در حال نوازش بودند.خیلی آرام و رمانتیک. ….

.

یکی از روزهای ماه عسلشان بود که با تصادف کردن ماشین  موجب شده بود. تا دختر برای همیشه زمین گیر شود. پسر هر روز صبوری میکرد. و دختر هر روز دعا. که اون روز نیاد.

پسر با یاد عشقی که منجر به ازدواج شد  روزها را به شب میرساند. نه پسر و نه دختر وجود عشق را احساس نمیکردند. فضا فضای تحمل بود. از طرفین. شرایط طوری شده بود که دختر هیچ دوستی نداشت. روزها فقط روی صندلی چرخ دارش نشسته بود. و شاید فقط پزشک معالجش بود که هر چند ماه یه بار به دیدنش میومد.دختر چه فکرهایی که نمیکرد. مدام به در چشم میدوخت تا صدای در بیاید و سلامی از او پشنود و سپس به رخت خواب بروند و بخوابند. هر روز ِ دختر شده بود همین. تکرار تکرار تکرار. شرایط بحرانی و حادی برای دختر ایجاد شده بود. نه راه درمونی بود و نه توجه ویژه ای. فشار و التهاب روز به روز غیر قابل تحمل تر میشد. از سوی دیگر پسر در شرایط سختی قرار داشت. روزهای سرد و بی انتها. مثل بن بست. کوچیک و بی هدف. روزش از صبح شروع میشد. صبح زود خودش بیدار میشد. و به سر کار میرفت. کاری که هر لحظه اش خطر بود. شب هم به خونه میرفت و خسته سلامی میکرد.تا به رخت خواب بروند و بخوابند.

شدت و تاثیر عشق نخستین روز به روز خروار خروار ار ارزشش کاسته میشد. تا جایی که بعد از چند سالی که در اثر ممارست برای زنده ماندن اغلب موهای دختر سفید شد. دختر خیلی شکسته شده بود. خدا داند که دختر چگونه و به چه هدفی برای ماندن در این زندگی نکبت بار تلاش میکرد. پسر هم خیلی بی رمق شده بود. با وجود اینکه سنی نداشتند . ولی از دورن داغون شده بودند.

در یکی از شبهایی که مخصوصا پسر دیر به خانه آمد. دختر با آن صدای گرفته خودش به پسر گفت میشه بیای چند لحظه روبروم بشینی . باهات کار دارم. پسر بعد از خوردن غذا و بی توجهانه به خواب رفت. صبح قبل از رفتن سر کار دختر را بیدار کرد. و در حالی که در کنارش بود و به افق نگاه میکرد. و حرفهایی که همراه با اشک شدید بود گوش میداد. دختر گفت: من تا یاد اون روزامون تو کافه میوفتم. میبینم نه تو دیگه اونی و نه من اونم که اونجا بودیم. جفتمون خیلی تغییر کرده ایم. فقط یه عشق کوچیک بینمون مارو تا این همه سال پیش هم نگه داشت. ولی من احساس میکنم. چند ماهی است که دیگر همان هم وجود ندارد.
دختر گفت من میدانم تو با این وضعیتیت میتوانستی من را رها کنی. و گزینه ی سالم و خیلی بهتر از من را پیدا کنی. ولی به عشقمان پایدار بودی. حال که احساس میکنم این عشق به پایان خودش رسیده. سعی کنیم به زندگی خودمون هم پایان بدیم و خودکشی کنیم .پسر نگاه معنا داری کرد.ولی …

.

از اون روز سالهاست که میگذزد.تنها چیز ِ زندگیشان شده بود تکرا تکرار تکرار … هنوز پسر قصه ی ما خسته و بی عشق بود. یک عشق کهنه و خشکیده . دختر در اثر عاملی که معلوم نشد. و به احتمال زیاد کوهولت سن. به استفبال مرگ رفت. پسر هم با وجود مشکلات فراوانی که بر سر کارش پیش آمده بود. سکته کرد. و بعد از چند ماهی بر خاظره شدت بیماریش سلامی سرد به مرگ داد.

.

نتیجه اخلاقی 1: پیش بینی ِ خیلی از وقایع  نه تنها سخت است بلکه غیر ممکن است. شاید سرانجامش خوب شد. و شاید هم بد. و شاید هم خیلی خوب و شاید هم خیلی بد. یک سری المانهایی شهودی وجود دارند.برای تعیین میزان . اما الزاما اثبات کننده خوبی یا بدی در پایان و حالت پیشبینی وار را ندارند. پس بهترین راه قدم گذاشتن در راه هست. و با امید و اعتماد به نفس. امید امری بسیار مهمی در زندگانی انسان است.

نتیجه اخلاقی 2 (خیلی مهم و حیاتی) : عشق , امید زاست. امید به زندگی. هدف دهنده. و انسان بی عشق همچون مرده ای متجرک.

نوامبر 17, 2008 at 2:03 ق.ظ. 3 دیدگاه

در مکتب عاشقان عشق چیزیست که در عارفان نیست !

عارف عاشقی است که هیچگاه به عشق نمیرسد.

عاشق عارفی است که  هیچگاه با امید واهی دنبال عشق نمیرود.

نوامبر 8, 2008 at 10:57 ب.ظ. 3 دیدگاه

نرو !

اپیزود آغازین یا صفر : بخوانید …

.

https://i0.wp.com/www.parsiblog.com/PhotoAlbum/offside/alone.jpg

.اپیزود اول :

خرامان وار در کوچه های پر پیچ و خم رویدادهای تلخ دیروز و غصه های قدیمی امروز کش کشان با آتشی که هر لحظه خاکستری را در باد وزنده در اطراف جاده به یاد داشت میپیمودم. در آن لحظه به خودم آمدم و دیدم که کسی دارد من را میپوید. نمیدانستم علتش چیست. ولی وقتی خواستم بفهمم چرا در آن روز تو اون کوچه قل و غشِ خاکستریشا به رخ زمین خورده من میکشید و برجکه زیرپا له شده من را به تقلا وا میداشت نشد. اما بازم با هر چالاکی که بود نفهمیدم که اون باد بود یا خاکستر یا چیز دیگه…

اپیزود دوم :

دلم میخواستم بگم اونی که دنبالشی تو دام گردباد خاکستر سیاه غرقه شده. غصه خوردن اون دل من را چون مردابی بیروح که لک لکان گهگاه از سر لجشان به شماتتشان میپردازد مسخره میکرد. واقعا چنان فالی بود که تا عاقبتش سیاهی و ظلمات توش همچون ستاره ای روشن در شهری پرنور خودنمایی میکرد.

گویمش ای دل چرا زین فریاد رسی به داد ما نمیریسی . . . . .
ای داد بر دل دیوانه ام که خواست بـــــرود ولی دیوانه ای ای دل

ایپزود سومی وجود نخواهد داشت…

پی نوشت : عشق چنانت کند که ندانی چونان چنین شدی ؟ ای وای بر دلم …

مشترک فید وبلاگ شوید


اکتبر 25, 2008 at 2:00 ب.ظ. ۱ دیدگاه

عشقهای پاییزی – قسمت اول

پیش نوشت : پاییز که میشه . انگار موجودی عجیبی تو دل همه آدمهای دنیا متولد میشه. موجودی که شاید به ظاهر نشه فهمید و دیدش. ولی باطنی داره که سر تا پاش عشقه. عشق خالص. تو پاییز با ریختن هر برگی و با افتادن هر قطره ای بارون از آسمون یک رویه ای از این عشق ِ خودش را نشون آدم میده.

.

تنها تو پاییز داشتم زیر بارون شدید تو جاده ی معروفی قدم میزدم. تو راه از فرط خستگی دلم میخواست یه خونه باشه. برم توش استراحت کنم و بشینم پشت پنچره و بارون را تماشا کنم. رفتم و رفتم. تا اینکه از دور تو اون تاریکی یه نوری دیدم. آره. یه خونه بود. سریع رفتم و رسیدن به اون خونه… پیرمردی خنزر پنزری نشسته بود روی سکوی لب درب چوبی ورودی به خونه. خیلی مهربونانه قوز کرده بود و با عصاش داشت با خاکهای خیس شده بازی میکرد… بهش گفتم سلام ! (نشنید). رفتم جلوتر گفتم سلام! انگار که کر باشد و نمیشنوید… یه بار دیگه بلند گفتم حاجی سلام !. ولی هنوز به همان حالت قبلی بود که داشت  با عصاش بازی میکرد. چندی نگذشت که دیدم درِ نیمه باز خونه باز شد و یک خانم مسن در را باز کرد… انگار نابینا بود. بهش گفتم خانم . من اینجا تنهام میشه امشب را بهم خونه بدین. هر کاری هم باشه انجام میدم. خانمه گفت ما جا نداریم. یه اتاق خوابه و دو تا آدم نابینا و یه بچه. گفتم خوب من دو متر بیشتر جا نمگیرم . رفتم تو !. مستقیم رفتم برا خوابیدن. سپیده دمید و صب آغاز شد. با صدای خانمی جوان بیدار شدم(ولی در ظاهر خواب بودم). دستش را روی پیشونیم میکشید و ناز میکرد. میگفت پاشو دلاور ! صب شده. منم تا فهمیدم که آره … خبراییه خودم را زدم به بن بست علی چپ. تا هی ناز کنه ! اره. درست حدس زده بودم. اون عاشق من شده بود. عشق در نگاه اول حتی در خواب … از خواب که بلند شدم. دیدم با یه فرشته طرفم.

ادامه دارد…

مشترک فید وبلاگ شوید

سپتامبر 30, 2008 at 3:09 ب.ظ. بیان دیدگاه

برو !

https://i0.wp.com/www.miraclemountainimages.com/images/category232/GIRL_IN_RAIN__72dpi.jpg

انگار کنارم بود. هر لحظه که قطرات بارون به پنجره ی چوبی اتاق انباری میخورد یاد اون می افتادم. یاد اون روزی که تو پاییز دست منا گرفته بود و تو بارون با هم عشقبازی میکردیم. یاد اون روزهایی که وقتی منا نمیدید مثل ابر بهاری که اشتباها تو پاییز باریده گریه میکرد. برام کابوس بزرگی شده بود. اون هر روز به من زنگ میزد و طوری با من عشقبازی میکرد که گویا در کنار ِ هم بر روی یک تخت در شبی تاریک و سرد در زمستان در زیرزمینی که دربش بر حیاط باز است و نم نم قطرات باران ترنمی دل انگیز ایجاد کرده باشد و بوی خاک ناشی از خیسی قطرات سیلاب آب به مشام رسیده باشد میگذارنیدیم.
هر روز میخواستم بهش بگم که دوستت ندارم. ولی باورش خیلی برای خودم حتی سخت بود. حالتی سخت عجیب بود. مثل این بود که بخواهی بر روی یخ شبی گرم و آرامی را سپری کنی. نمیدانم چجوری بهش بگم. ولی روزی خواهم گفت…

اره . بهش گفتم. خیلی سخت بهش گفتم. خیلی سخت تو همون روز برفی حقیقت را بهش گفتم. بهش گفتم دوستت ندارم. برو ! دیگه دوستت ندارم. بهش گفتم یعنی از اول هم دوستت نداشتم. برو !

.

پی نوشت مهم : این حالت نگارش شاید کمی نا آشنا باشد. فقط یه توضیحکی میدم که ماجرا از چه قراره :
رنگهای به کار رفته هر کدام علاوه بر معانی که دارند , کمک میکند تا خواننده بتواند از حال و هوای خطی داستانی بیرون بیاد و روال غیر خطی داستان را متوجه شود.
رنگ قرمز _ ناشی از عشق . رنگ بنفش _ ناشی از عشق به فساد کشیده شده. خاکستری پر رنگ _ ناشی از محو شدن عشق . خاکستری کم رنگ _ ناشی از یاد ایام.

مشترک فید وبلاگ شوید

سپتامبر 28, 2008 at 3:11 ب.ظ. 3 دیدگاه


مشترک وبلاگ شوید !

https://i0.wp.com/raoul.lalande.free.fr/innocence/images/RSS.png

آمار

  • 47٬506 hits

RSS گودر

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

بایگانی

آمار سایت متر