Posts tagged ‘عشق حقیقی’

عشق ِ خشکیده …

خدافظی کردند و هر کدام به سوی خانه اشان رفتند. پسر قول داد که عصر برای قرار فردا شب تو کافه ادومید (به مدیریت سارا.ج) به دختر زنگ بزند. نزدیکهای غروب بود. لحظه ای  که هرعاشقی با دیدنش مست میشود. پسر خیلی رمانیک وار با دختر صحبت میکرد. خیلی آروم  شمرده و با احساس. قرارشان را تنظیم کردند بر کافه…

دختر زودتر اومده بود. و به خاطر هوای سرد منتظر روی صندلی داخل نزدیک به درب ورودی نشسته بود. کافه ی سرد و تاریکی بود. فضای گرد و خاک گرفته اش بروز حس نوستاژیایی را کاملا نمود میداد. پسر روبروی دختر نشست. پسر آرام دست دختر را در دستانش گرفت و در همون فضایی که هر حس مرده ای را زنده میکرد توی چشمان آهو گون ِ دختر زل زده بود. دختر چشمانش مانند نرگس بیماری شده بود که محو در صحبتهای پسر شده بودند. معلوم نبود دختر به چی داره فک میکنه. پسر غذای محبوبشان را به گارسون سفارش داد. گارسون زن چاق مهربونی بود که یه چشمک ِ با مفهومی هم به پسر زد.دستان دختر در دستان گرم پسر در حال نوازش بودند.خیلی آرام و رمانتیک. ….

.

یکی از روزهای ماه عسلشان بود که با تصادف کردن ماشین  موجب شده بود. تا دختر برای همیشه زمین گیر شود. پسر هر روز صبوری میکرد. و دختر هر روز دعا. که اون روز نیاد.

پسر با یاد عشقی که منجر به ازدواج شد  روزها را به شب میرساند. نه پسر و نه دختر وجود عشق را احساس نمیکردند. فضا فضای تحمل بود. از طرفین. شرایط طوری شده بود که دختر هیچ دوستی نداشت. روزها فقط روی صندلی چرخ دارش نشسته بود. و شاید فقط پزشک معالجش بود که هر چند ماه یه بار به دیدنش میومد.دختر چه فکرهایی که نمیکرد. مدام به در چشم میدوخت تا صدای در بیاید و سلامی از او پشنود و سپس به رخت خواب بروند و بخوابند. هر روز ِ دختر شده بود همین. تکرار تکرار تکرار. شرایط بحرانی و حادی برای دختر ایجاد شده بود. نه راه درمونی بود و نه توجه ویژه ای. فشار و التهاب روز به روز غیر قابل تحمل تر میشد. از سوی دیگر پسر در شرایط سختی قرار داشت. روزهای سرد و بی انتها. مثل بن بست. کوچیک و بی هدف. روزش از صبح شروع میشد. صبح زود خودش بیدار میشد. و به سر کار میرفت. کاری که هر لحظه اش خطر بود. شب هم به خونه میرفت و خسته سلامی میکرد.تا به رخت خواب بروند و بخوابند.

شدت و تاثیر عشق نخستین روز به روز خروار خروار ار ارزشش کاسته میشد. تا جایی که بعد از چند سالی که در اثر ممارست برای زنده ماندن اغلب موهای دختر سفید شد. دختر خیلی شکسته شده بود. خدا داند که دختر چگونه و به چه هدفی برای ماندن در این زندگی نکبت بار تلاش میکرد. پسر هم خیلی بی رمق شده بود. با وجود اینکه سنی نداشتند . ولی از دورن داغون شده بودند.

در یکی از شبهایی که مخصوصا پسر دیر به خانه آمد. دختر با آن صدای گرفته خودش به پسر گفت میشه بیای چند لحظه روبروم بشینی . باهات کار دارم. پسر بعد از خوردن غذا و بی توجهانه به خواب رفت. صبح قبل از رفتن سر کار دختر را بیدار کرد. و در حالی که در کنارش بود و به افق نگاه میکرد. و حرفهایی که همراه با اشک شدید بود گوش میداد. دختر گفت: من تا یاد اون روزامون تو کافه میوفتم. میبینم نه تو دیگه اونی و نه من اونم که اونجا بودیم. جفتمون خیلی تغییر کرده ایم. فقط یه عشق کوچیک بینمون مارو تا این همه سال پیش هم نگه داشت. ولی من احساس میکنم. چند ماهی است که دیگر همان هم وجود ندارد.
دختر گفت من میدانم تو با این وضعیتیت میتوانستی من را رها کنی. و گزینه ی سالم و خیلی بهتر از من را پیدا کنی. ولی به عشقمان پایدار بودی. حال که احساس میکنم این عشق به پایان خودش رسیده. سعی کنیم به زندگی خودمون هم پایان بدیم و خودکشی کنیم .پسر نگاه معنا داری کرد.ولی …

.

از اون روز سالهاست که میگذزد.تنها چیز ِ زندگیشان شده بود تکرا تکرار تکرار … هنوز پسر قصه ی ما خسته و بی عشق بود. یک عشق کهنه و خشکیده . دختر در اثر عاملی که معلوم نشد. و به احتمال زیاد کوهولت سن. به استفبال مرگ رفت. پسر هم با وجود مشکلات فراوانی که بر سر کارش پیش آمده بود. سکته کرد. و بعد از چند ماهی بر خاظره شدت بیماریش سلامی سرد به مرگ داد.

.

نتیجه اخلاقی 1: پیش بینی ِ خیلی از وقایع  نه تنها سخت است بلکه غیر ممکن است. شاید سرانجامش خوب شد. و شاید هم بد. و شاید هم خیلی خوب و شاید هم خیلی بد. یک سری المانهایی شهودی وجود دارند.برای تعیین میزان . اما الزاما اثبات کننده خوبی یا بدی در پایان و حالت پیشبینی وار را ندارند. پس بهترین راه قدم گذاشتن در راه هست. و با امید و اعتماد به نفس. امید امری بسیار مهمی در زندگانی انسان است.

نتیجه اخلاقی 2 (خیلی مهم و حیاتی) : عشق , امید زاست. امید به زندگی. هدف دهنده. و انسان بی عشق همچون مرده ای متجرک.

نوامبر 17, 2008 at 2:03 ق.ظ. 3 دیدگاه

نرو !

اپیزود آغازین یا صفر : بخوانید …

.

https://i0.wp.com/www.parsiblog.com/PhotoAlbum/offside/alone.jpg

.اپیزود اول :

خرامان وار در کوچه های پر پیچ و خم رویدادهای تلخ دیروز و غصه های قدیمی امروز کش کشان با آتشی که هر لحظه خاکستری را در باد وزنده در اطراف جاده به یاد داشت میپیمودم. در آن لحظه به خودم آمدم و دیدم که کسی دارد من را میپوید. نمیدانستم علتش چیست. ولی وقتی خواستم بفهمم چرا در آن روز تو اون کوچه قل و غشِ خاکستریشا به رخ زمین خورده من میکشید و برجکه زیرپا له شده من را به تقلا وا میداشت نشد. اما بازم با هر چالاکی که بود نفهمیدم که اون باد بود یا خاکستر یا چیز دیگه…

اپیزود دوم :

دلم میخواستم بگم اونی که دنبالشی تو دام گردباد خاکستر سیاه غرقه شده. غصه خوردن اون دل من را چون مردابی بیروح که لک لکان گهگاه از سر لجشان به شماتتشان میپردازد مسخره میکرد. واقعا چنان فالی بود که تا عاقبتش سیاهی و ظلمات توش همچون ستاره ای روشن در شهری پرنور خودنمایی میکرد.

گویمش ای دل چرا زین فریاد رسی به داد ما نمیریسی . . . . .
ای داد بر دل دیوانه ام که خواست بـــــرود ولی دیوانه ای ای دل

ایپزود سومی وجود نخواهد داشت…

پی نوشت : عشق چنانت کند که ندانی چونان چنین شدی ؟ ای وای بر دلم …

مشترک فید وبلاگ شوید


اکتبر 25, 2008 at 2:00 ب.ظ. ۱ دیدگاه


مشترک وبلاگ شوید !

https://i0.wp.com/raoul.lalande.free.fr/innocence/images/RSS.png

آمار

  • 47٬506 hits

RSS گودر

  • خطایی رخ داد! احتمالا خوراک از کار افتاده. بعدا دوباره تلاش کنید.

بایگانی

آمار سایت متر